شنبه ٢٥ شهريور ٩٦فكر كنم چند شبي ميشد كه فكرمو مشغول كرده بود. اصلا دوست نداشتم يه روز عادي واسش بسازم . آخه هم تولد ١٩
سالگيش بود هم سالگردمون. يك سال بود كه پيش هم بوديم. كلي گزينه هاي مختلف و از سرم گذروندم ، سايت نت برگ رو ( يه سايتيه كه واسه چيزاي خوردني و تفريحي تبليغ ميكنه و تخفيف ميذاره) نزديك ١٠ بار بالا پايين كردم. چند تا انتخاب تو ذهنم اومد ، پيش خودم گفتم انتخاب كردنشونو ميذارم به عهده ي خودش.واسه ي صبح و صبحونه يكي كله پاچه تو ذهنم بود ، يدونه ام صبحانه ي سلف سرويس كافي شاپ. جفتشو تو كاغذ نوشتم كه بيارم شانسي از بينشون انتخاب كنه سورپرايز شه.تو نت برگم هم بولينگ باشگاه انقلاب بود هم كارتينگ پرند ، چون ميترسيدم سارا كه امانته رو تو اون جاده ي خطرناك تا پرند ببرم تصميم گرفتم همون باشگاه انقلاب رو بگيرم. واسه ي تولدش هم گفتم يا ميبرمش كافي شاپ، يا فلاسك چايي كه تو ماشين هست و ميبريم پارك.از خونه زدم بيرون و رفتم گل فروشي . يه گل خوشگل كوچولو خريدم واسش خيلي ناز بود .بعدش سريع خودمو رسوندم شيريني فروشي . همش استرس داشتم كه نكنه دير برسم به سارام.٢ تا كيك كوچولو و شمع ١٩ سالگي و خريدم و اومدم گذاشتمشون تو يخدون تو صندوق عقب ماشين. بعدش راه افتادم سمت خونشون.بعد اين كه سوارش كردم اون برگه هارو دراوردم و گفتم از تو دستم يكيو انتخاب كن. گزينه ي صبحونه تو كافي شاپ درومد ول بی احساس ترین آدم...
ادامه مطلبما را در سایت بی احساس ترین آدم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : alisangio بازدید : 69 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 1:02